قسمت ششم ^^^^^*^^^^^ گاهی ترس باعث میشه بی دین بشی. ایمانت رو ببازی. خودت رو به بیخیالی بزنی اما آخرش می بینی نه فایده نداره یه چیزی از ته مانده های غیرت در وجودت می جوشه بعد از دو روز از ظهر عاشورا، تن پر تیغ و بی سر شهدا همچنان زیر آفتاب. در بیابان بی آب مانده بود. اهالی کوفه دلشان می سوخت هر چقدر خودشان را بی بیخیالی میزدند باز هم نمی توانستند منکر جنگ نا برابر و شهدای غلتیده به خون و خاک را فرا موش کنند از طرفی از یزید و یزیدیان واهمه داشتند. درست سومین روز بعد عاشورا بود زنی با سر تا سر غرور بیل بر دستش گرفت و رو به قبیله صدایش را بلند کرد. اگر شما ها مردان غیرت ندارید من دارم. چطور دلتان می آید تن امامی که خودتان دعوتش کردید در بیابان بماند. من خودم برای دفن آن شهدا می روم اینگونه شد که شهدای کربلا بر دست قبلیه بنی اسد به خاک سپرده شدند. و چهارمین روز قبلیه بنی اسد علیه یزید قیام کردند و به حلم الناس من ینصرون مولا پاسخ دادند ^^^^^*^^^^^
گاهی وقتا مواظب همدیگه نیستیم مداومت حضورمون کنار همدیگه ما رو بیخیال هم میکنه برا هم عادی میشیم بعد چند روز یا چند ماه و یا چندسال متوجه میشیم ای دادِ بیداد یکی از ماها نیست کم شده گم شده رفته و ما اینقدر بخودمون مشغول بودیم که نفهمیدیم یه عزیزی که ادعایی بجز دوست داشتن ما نداشت اینقدر خوب بود که برامون عادی شد خیلی عادی ندیدیمش حالا رفته این عمر ماست که رفته ولی یه جایی توی دلمون جای یه چیزی یه کسی یه حسی خالیه سلام... این پست رو یادت میاد؟ دقیقا شش ماه پیش این پست رو گذاشتی (دلتنگ آبجی پریسات بودی💜) حالا منم امروز این پست رو گذاشتم چون دلتنگ بودم چه خوب میشه اگه برگردی... جای خالیت اینجا هر لحظه خیلی حس میشه اصلا بیا به یه چیزی فکر کن، فکر کن ما الان توی موقعیت تو هستیم و تو شدی آبجی پریسا، میبینی چقدر درد داره خیلی خیلی بیشتر از داستان آبجی پریسا چون تو میدونستی که آبجی پریسا رفته و این پست رو نمیخونه ولی من میدونم تو هستیو این پست رو میخونیو جواب نمیدی! فکر کنم بتونی حالمونو تصور کنی! راستش خیلی فکر کردم که چی بنویسم تا نتونی دست رد به سینم بزنی ولی حقیقتا دیدم که این ساده ترین راهه. لطفا برگرد اینجا اگه هیشکیم منتظرت نباشه که مطمئنا هست، یه نفر هست که از حالا هرروز منتظر اومدنته.برگرد و یه فرصت دیگه به هممون بده... ممنون. 💜 ممکنه حس کنی واسه هیشکی مهم نیستی ولی بخاطر تو الان یه نفر خودشو کمی بیشتر دوست داره چون تو بهش اظهار لطف کردی و باعث شدی حس خوبی داشته باشه یه نفر کتابی رو خونده که تو پیشنهاد دادی و توی صفحاتش گُمه یه نفر جوکی رو که تعریف کردی رو به یاد آورده و باعث شده تو اتوبوس لبخند بزنه یه نفر لباسی رو پوشیده و حس زیبایی میکنه چون تو ازش تو اون لباس تعریف و تمجید کردی یه نفر بخاطر وجودت و بخاطر بودنت احساس فوق العاده ای داره هیچوقت فکر نکن تاثیری نداری اثر انگشت تو هیچوقت نمیتونه از نشونه های کوچکی از مهربونی که توی دنیا به جا گذاشتی پاک بشه تنها راه امیدم همین بود... نذار نا امید شه
o*o*o*o*o*o*o*o با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده. با خودش گفت
o*o*o*o*o*o*o*o اول مهر شده بود داشتیم تو خیابون قدم میزدیم و این دختر کوچولو های با نمک اول دبستانی رو نگاه میکردیم و کلی ذوق میکرد یه دفعه برگشت گفت:ببین جانم اولا اینکه اسم دخترم هستیه ثانیا هستی من رو باید فقط تو این مدرسه غیر انتفاعی ها ثبت نام کنی نبینم دخترمون رو تو این مدرسه های دولتی ثبت نام کنی،دخترم سختی بکشه براش از این کفش های صورتی میگیری من میدونم بهار من مثل مامانش عاشق رنگ صورتیه در ضمن براش خوراکی همیشه از این بیسکوئیت ها و شیر کاکائو میگیری و یک چیز دیگه اینکه روز اول مدرسه باهاش میری و اونو میز اول مینشونی که خوب حواسش به درس و معلمش باشه میگفتم: اصلا از کجا معلوم بچمون دختر بشه..؟؟ میگفت: نمیدونم ولی یه حسی مثل یقین تو دلم هست که بچه ما دختر میشه چند سال گذشت روی مبل دراز کشیده بودم و همسرم واسم یه لیوان چایی آورد دخترم از مدرسه برگشت همین که وارد خونه شد کیفش رو گذاشت و اومد سمت من و گفت:بابا...بابا یه چیزی بگم؟؟ گفتم: بگو قربون شکل ماهت گفت:من امروز یه دوست پیدا کردم بابا من و اون کلی به هم شبیه هستیم اونم اسمش هستیه همون بیسکوئیت و شیر کاکائویی که من داشتم رو داشت اونم کفشهاش مثل من صورتی بود و جالب اینجاست که مامان اونم مثل تو به اون گوشزد کرده بود که میز اول بشینه چشمام رو بستم و بغض کردم قطره اشکی از گوشه چشمم اومد چاییم را داغ داغ سر کشیدم همسرم گفت چی شده..؟؟ گفتم: داغ بود خیلی داغ بود
@~@~@~@~@~@ رهاش کن ، بذار بره... خواسته ات رو میگم خیلی سفت گرفتیش...آره از یه جایی به بعد دیگه باید رهاش کنی میدونی؛ یعنی بپیچی تو بقچه ی توکل بسپریش دست ساقی همون که باهاش تو نمازِ عشق قرار مَدارِ عاشقی داری همون که قراره با هم دو تایی بنیان غم رو براندازین وقتی خیلی مقاومت می کنی و نمی پذیری وقتی خیلی خواسته ات رو سفت و سخت میچسبی، جلوی اتفاق افتادنشو می گیری بذار دستای خدا کار کنن تو انقدر نگرانی تو انقدر دلهره داری تو انقدر داری با خودت تو ذهنِ خودت میجنگی که خدا میره کنار می ایسته و نگاهت میکنه میخواد ببینه تهش چی کار می خوای بکنی بهت گفتم بسپر دست خدا یعنی کجا؟ امن ترین و مطمئن ترین جای دنیا ، پیش دلسوزترین خب؟؟ اگه بازم نگران باشی این یعنی کفر سپردی دست اونی که بند بندِ تو رو درست کرده و پیشونیتو بوسیده و در گوشت یه چیزی زمزمه کرده و فرستاده ات اینجا تا جانشینش باشی حالا که خواسته ات رو سپردی بهش بازم نگرانی؟ بغض داری که هنوز...نه نشد خدا اینجوری قبول نمیکنه اگه همه تلاشاتو کردی اگه همه اون چه که باید انجام میدادی رو انجام دادی همین امشب بعد از نماز عشقت خواسته ات رو بسپر بهش و کاملااا رهاش کن رهاش کنیاااا...نبینم بازم داری براش اشک می ریزی... بهش اعتماد کن ذهنتو از نگرانی رها کن بذار دستای خدا کارشونو بکنن بهش اعتماد کن...فقط اعتماد . . . میخواستم بگم ؛ امشب که سپردی به خودش به راحتی همین فرشته(عکس پست) ، خودتو سفت بغل کن و بخواب خدا بیداره هفت مرتبه بلند بگو یا ارحم الرحمین صدای جانم گفتنش رو خواهی شنید خوش به حال دلت یا علی✋ 🍁 منبع : باشگاه پرواز 🍁کاپیتان مجهول @~@~@~@~@~@ منت دارِ حضورتونم🖤
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آرزو میکنم تو جیب لباست پول پیدا کنی آرزو میکنم یه موزیکی که خیلی وقته دنبالشی و هیچ اسمی ازش نمیدونی رو یهو یه جا پیدا کنی آرزو میکنم وقتی دارن ازت تعریف میکنن تو اتفاقی رد بشی و بشنوی آرزو میکنم آنقدر بخندی و بخندی که از چشمات اشک بیاد آرزو میکنم یه بویی که باهاش خیلی خاطر داری یجا به مشامت بخوره آرزو میکنم وقتی حواست نیست سرتو بیاری بالا ببینی یکی که خیلی دوسش داری داره خیلی عمیق با یه حس مثبت و لبخند رضایت بخش نگاهت میکنه. آرزو میکنم یه چیزی که کوچیکه ولی فکر نمیکردی حالا حالا ها داشته باشیش رو به دست بیاری. این آرزو ها کوچیکن ولی خیلی لذت بخشن ;)
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم